در پی قبسی از آتش طور

 

ارادهٔ خدا بود که خورشیدِ همیشه رَخشان مدینه از مَشرق ایران بَردَمَد. و در بازهٔ زمانی کوتاه ، جای‌‌جای این بوم و بر را در پرتو خود بگیرد، تاریکی‌ها را بزداید، کوی‌ها، کومه‌ها و جان‌ها را به نور توحید بیاگند.

با به حقیقت‌ پیوستن این اشراق، دل‌ها از تنگنای صدف‌های خود بیرون آمدند و رخشیدن آغازیدند و در آیینهٔ تمام‌نمای توحید، حیات پرشکوه و زلال خویش را دیدند و این‌که چه زیبا، شبِ شرک را در هم شکسته و سپیده را گشوده‌اند.

ایرانیان، در پی حق‌ بودند و قامت‌افرازی در پرتو آن. از آن لَمحه‌ای که اسلام بردَمید و با تاریکی‌ها درآویخت و وادی به وادی، پرتوهای خود را گستراند و نَفْحَه‌های بیدارگرانهٔ خود را افشاند، و از قوم سرگردان، شوریده‌فکر، پریشان‌احوال ، فرورفته در جاهلیتِ ادب‌سوز، فرهنگ‌برانداز، بی‌هویت‌ساز و شرک ‌گستر، قومی استوار، به‌هم پیوسته، ثابت‌قدم با چیره‌گاه روشن ساخت و سر‌آمد در ادب و فرهنگ، و رایَت‌افرازِ در هویت و طلایه‌دار توحید. چشم بر دَمیدَن‌گاه خورشید داشتند که از مشرق جان‌ها بردَمَد و نَفْحَه‌های دگرگون‌آفرین که به کوی جان‌شان بوزد.

این بویه و انتظار، به حقیقت‌ پیوست و آفتابِ عالم‌تاب اسلام، از هر سوی بر جان‌های این مردمان گرفتار در زَمهَریر سخت آتش‌پرستی و هویت‌سوزی تابید و از دخمه‌ها و بیغوله‌های نظام جاهلی و خردسوز پادشاهی رهایی‌شان بخشید و به حکمروایی تباه‌گران نسل و حَرْث پایان داد و ایران را به آغوش ایرانی مِهروَرز و سرشت‌مدار، برگرداند و خیمه و خرگاه او را بر پایهٔ سرشتاری که داشت و از آن، لبالب بود، افراخت و شعله‌های توحید را در جان‌اش افروخت.

با بردَمیدن خورشید جهان‌افروز اسلام به این سرزمین ، ایران، گوهرهایی را که قرن‌ها و سال‌ها در صدف جان خویش پرویده بود، آشکار ساخت و با توانایی‌هایی که داشت و از آن‌ها برخوردار بود، به میان‌داری پرداخت و تمدّن نوین توحیدی را در این سرزمین بنیان نهاد.

پیوستن هوش‌مندانه، خردورزانه و سرشتاری ایرانیان به اسلام، هنگامه آفرید.

دو نیروی توانا و قدرت‌مند ، دست در دست یکدیگر دادند. مردمانی که به نور وحی، از شب به در آمده بودند، توان‌مندانه، رایَت سپیده را در جای‌جای سرزمین خود افراختند و با جهل  و شرک به ستیز برخاستند. با خرد بیدار، توانایی‌های بُروزیافته و تجربه‌های زلال تمدّنی خود، بندها و بازدارنده‌ها را، یکی پس از دیگری برداشتند، دروازهٔ شهرها را گشودند و بیرق‌های سِلْم و پیروزی را بر بلندای برج‌ها افراشتند.

نَفْحَه‌های ربّانی، دل‌ها و جان‌ها و خردها را درنوردیده بود. آن‌چه در بیرون به حقیقت می‌پیوست، بازتاب دگردیسی و انقلاب روح و روان مردمان به حق پیوسته بود. شعله‌های حق‌‌باوری بود که بنیاد شرک را می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد و آتش توحید  را می‌گیراند.

نفحه‌های ربّانی، که دَمادَم بر کوی جان‌ها می‌وزید، دل‌ها را لَبالَب از شهامت کرد، ‌دل‌هایی که به ترس و هراس آگنده بودند و خوگرفته به زبونی و بی‌هیچ روزنی به فرداهای روشن و چشم‌اندازهای دلگشا.

اسلام، یک‌باره و تُندَرآسا، باروها و باره‌های ترس را فروریخت و از مردمانی در بیغوله‌های هراس غنوده، تُندَرهایی آفرید که بی‌پروا و با شهامتی تمام، بیغوله‌بانان هراس‌انگیز را به زیر می‌کشیدند و در مَغاک فرو می‌بردند.

نسیم یگانه‌پرستی و کلمهٔ «لااله‌الاالله» از هر سویی می‌وزید و جان‌ها را می‌شکوفاند و دَمادَم، از حالی به حالی سِیْر می‌داد، از تاریکی به روشنایی و جلایافتگی، از پژمردگی به سرزندگی و شادابی.

شرک، از سرای دل‌ها رخت بربَست و توحید در آن سرادق‌های پاک و روشن، بر اَریکهٔ فرمانروایی فرا رفت.

دل‌های به شرک آگنده، در دوران‌های پیاپی، از سَریر شوکت، به زیر کشیده شده بودند و نقشی در خردورزی، فهم و درک پدیده‌ها، آیه‌ها، آفریده‌ها، آمد و شد روزگار، بردَمیدن‌ها و غروب‌ها و افول‌ها و جایگاه انسان در جهان هستی نداشتند، بر اریکهٔ فرمانروایی، خردورزی، فهم و درک دقیق آیه‌ها و پدیده‌ها و علّت بردَمیدن‌ها و غروب‌ها، فرارفتند و توان‌های خود را در چنگ گرفتند و در راه سعادت و بهروزی خودهاشان و جامعه‌ای که در آن می‌زیسته‌اند، به‌کار بستند.

در قلمرو شرک، پراکندگی و به هر سوی روی دل، توانِ انسان می‌فرساید و انسانِ توان‌فرسوده، از پیشتازی‌ها، پیشاهنگی‌ها، طلایه‌داری‌ها و میان‌داری‌های عزّت‌آفرین، باز می‌ماند.

در این قلمرو تاریک و همیشه ظلمانی، دل، بینایی خود را از دست می‌دهد و توانایی آن‌را ندارد که حق را از باطل، زیبایی را از زشتی، راه را از بی‌راه، عزّت را از ذلّت، بازشناسد.

مرگ و افول این قوّهٔ حیاتی، که انسانیت انسان به آن بستگی دارد، دنیا را در تاریکی فرو می‌برد، پدیدهٔ هراس‌انگیز ناسازگار با هدف آفرینش.

از این روی، تمامی انبیای الهی به فرمان آفرینندهٔ هستی، با شرک به رویارویی برخاسته‌ و فرمان یافته‌اند که نگذارند قلمروی برای شرک، پا بگیرد و دل‌ها مأوا و پایگاه بت‌ها گردد؛ زیرا پاگرفتن این پایگاه‌های شوم، مرگ و نابودی انسانیت را رقم می‌زند.

این لطف خداست که شرک و کانون‌های تباه‌گرِ دوگانه‌پرستی، نبایستی پا بگیرد، ریشه بدواند، دامن بگستراند، انسانیت انسان را به تباهی کشد و دنیا را در ظلمت فرو برد.

انبیای الهی، دوره به دوره، در جای‌جای گیتی، نَفحَه‌های این لطف بی‌کران را، مِهرورزانه بر دل‌ها وزاندند، تا شرک، زمینهٔ رشد، جولان‌گری و ناکارآمدسازی انسانیت انسان را نیابد.

دل، کانون همهٔ دگرگونی‌هاست. آن‌چه در بیرون روی می‌دهد، به حقیقت می‌پیوندد، از خوبی‌ها و بدی‌ها، نیک‌رفتاری‌ها و زشت‌رفتاری‌ها، همه و همه، ریشه در «دل» دارند و از این کانون، سرچشمه می‌گیرند.

شرک، تا «دل» را جولان‌گاه خود نسازد، نمی‌تواند در بیرون، در زندگی فردی و اجتماعی ، لجن بپراکند و ویرانی به بار بیاورد.

آوردگاه رویارویی سنگین و بنیان‌برافکن، لشکریان توحید و شرک، «دل» است، چیرگی هر کدام بر دیگری، در بیرون بازتاب روشنی دارد. اگر توحید، دست برتر را بیابد و شرک را در این آوردگاهِ سنگین، از نفس بیندازد و از پا در بیاورد، رایحه‌ها و رَشحه‌های آن، بیزیدن‌ها و تراویدن‌های همه‌گاه آن، زندگی فردی و اجتماعی انسان را عطرآگین و شاداب می‌سازد.

و اگر شرک، دست برتر را بیابد و دل را با لجن بیالاید، زندگی‌ها و جامعه، به آبریزگاه آن دگر شود، بویناک و غیر درخور زندگی.

آوردگاهِ رویارویی توحید و شرک، همیشه برپاست. دژ و باروی توحید، آن‌گاه پابرجاست و استوار و پرتوافشان که توحیدیان، همه‌گاه، حاضریَراق،‌ در یکی از سوی‌های نبرد، به کارزار بپردازند. در میمنه، میسره و یا میانه، با لشکریان شرک، پنجه در پنجه شوند و هوشیارانه رخنه‌گاه‌ها را ببندند.

ایرانیان، در میانهٔ کارزار، در گاهِ نبرد سنگین توحید و شرک، هوشیارانه به لشکریان توحید پیوستند و ورق را بر گرداندند و نمایاندند چِسان دل‌هاشان به نور ایمان فتح شد و دیو شرک، زبونانه، زوزه‌کشان، از باروهایی که در دل آنان بر پاکرده بود، راه گریز را در پیش گرفت و به ظلمت فرو رفت.

این ایمان ژرف و برخاسته و سرچشمه گرفته از خردِ ناب، دقیقه‌اندیشی‌های آگاهانه و نَفحه‌شناسی‌های هشیارانه، ایران را برخیزاند و بال‌های آن‌را به پرواز گشود و فرزندان پرورش‌یافته در میان گاهوارهٔ تمدّنی بزرگ را با اندیشه‌ای نو، آیینی انسانی و کارامد و همه‌سونگر، ژرف‌بینانه، به بازسازی ساختارمند تمدن کهن خود واداشت.

معماران و بنیادگران تمدّن اسلامی– ایرانی، اَفشانندگان ارزش‌های والای وَحیانی، بیزندگان عِطر نابِ حقیقت محمدی (ص)، روی و درونِ ایران را، زیبا و شکوه‌مندانه، رَخشاندند، آن‌سان چشم‌نواز و روح‌انگیز که جهان را در شگفتی فرو بردند و جهانیان را در برابر این بنیان سترگ و مرصوص و آسمان‌سای، به تماشا ایستاندند و غرق در این اندیشه که چِسان دگردیسی این‌چنین، روی داد و از مردمانی زیر دستِ این نظام پوشالی شاه-رعیتی،  مردمانی فرادست، سالار، میان‌دار، و طلایه‌دار ساخت و از مردمانی به‌دور از کانون‌های دانش و بازداشته‌شده از علم‌آموزی و دانش‌اندوزی، سریرنشینِ دانش؛ و از به بند کشیده‌شدگان و گرفتار در یوغ ستم، بَندگُشایان و رایَت‌افرازان عدالت؛ و از کهنه‌مشرکان و فرورفته‌گان در بیغوله‌های آیین‌های از تک‌وتا افتاده و نَعش‌کِش، نظریه‌پردازان، اندیشهٔ آسمانی نو و بیزندهٔ نفحه‌های ربّانی.

این رستاخیز بزرگ، بسیاری از خَلقان را برانگیزاند تا آسیمه‌سر، به سوی این چشمهٔ نور، سبو به کف، خیز بردارند.

سینه‌ها سبو شدند و رو به سوی آسمان، به این امید که صبح بردَمَد و رَشحه‌هایی از آیین آسمانی و رستاخیز‌آفرین اسلام، در آن‌ها فروریزد و از آتشناکی، تشنگی جانکاه و تفتِ زندگی بنیان‌سوزِ جاهلی به‌در‌ آیند.

این چگونگی، حال و روز مردمانِ این سوی و آن سوی جهان، در گاه و روزگار لَبالَب‌شدگی جامِ جانِ ایرانیان از زلال اسلام بود.

نیوشندگانِ باورمند به خدای یکتای بی‌انباز و باورمندان به راه و رسمی که این باور، برای هماهنگ‌سازیِ رفتار با آن، فراروی می‌نهد، از: عدالت‌خواهی و استوارسازی ارکان آن، ارج‌نهی و برترنشانی انسان، با تکیه بر ارزش‌های الهی ـ انسانی، و تلاش برای به حقیقت پیوستن آن، به تکاپو افتادند و به این سوی و آن سوی، دیارهای نزدیک و دور ، رخت کشیدند، با زاد و راحله‌ای بس‌اَرزَنده، تا با تاریکی‌های و آن‌چه دل‌ها را در چنگال خود گرفته، به رویارویی برخیزند.

ایرانیان، سرشتارانه به آیین حق، گرویدند، غبار شرک، از چهره ستردند، دل به توحید، سپردند و پایه‌های عزّت و سروَری را برای همیشه در زندگی، استوار ساختند.

این شکوه‌مندانه پیوستن به سرشتار ناب و بی‌غش خویش، بازتاب‌های زیبایی داشت، در زندگی فردی و اجتماعی خود آنان و در زندگی  فردی و اجتماعی سرزمین‌های پیرامونی و مردمانی که در دوردست‌ترین نقطه‌های زمین می‌زیستند. آیین‌ها و قانون‌هایی که از آبشار قرآن و سنّت، سرچشمه می‌گرفتند و دانش‌هایی که در پرتو قرآن، به سینه‌ها نور می‌افشاندند و دل تاریکی را می‌شکافتند، افزون بر اثرگذاری همه‌سویه و دقیق در دل‌ها، زندگی‌ها و فراز و نشیب‌های اجتماعی و بده‌بستان‌های گرویدگان به این راه روشن، دیگران را از هر ملّت و قوم و هر نژاد و سرزمین  بهره‌ می‌رساندند. پرتوهای حق، هر آن، از سینه‌ای به سینه‌ای بازتاب می‌یافت، سینه‌ها و دل‌های آماده را می‌گیراند.

با همهٔ این حال و روزها، شکُفتن‌ها و شکوفاندن‌ها، روییدن‌ها و رویاندن‌ها، جرعه‌نوشی‌ها و جرعه‌نوشاندن‌ها، ناب نیوشیدن‌ها و نیوشاندن‌ها، در جست‌وجوی گوهری بودند که واسطه العِقدِ گردن‌بندِ گوهرنشان خود قرار دهند. گوهری در میان. از همان گوهری که در بلندای غدیر، در سِتیغ دستان مبارکِ رسول روشنایی، محمد مصطفی (ص)، رخشید و جهانی را رخشاند.

ایرانی، چشمانی همه‌سونگر و روحی ناآرام داشت، نمی‌توانست به آن‌چه حکومت‌گران اموی و سپس‌ها عبّاسی، به ذهن و سینهٔ آنان سَریان می‌دادند، بسنده کند. چشم به راه بود، چشم به راه آتشی که اهل بیت، به دستور خدا در طور جان‌ها برافروزند و از آن، آرزومندانه و شوق‌انگیزانه، قَبسی برگیرند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن