مدینه بدرود، شهری که بهاِت دل بستهام، دلآرام منی.
مدینه بدرود، شهری که خاکات گاهوارۀ عزیزان من است، توتیای دیدگان من.
مدینه، چسان تو را ترک گویم که جان من در آغوش توست.
مدینه، مادرم در ساحل تو پهلو گرفته، پهلویی که همه عمر سر بر آن میگذارم.
مدینه، از بام تا شام، به شوق پرکشیدن به کوی آن جانهای آرام گرفته در جام تو، من بال سوخته، بال به پرواز گشودم.
مدینه، ذرّه ذرّۀ خاک تو یادگارها و خاطرههای مرا در خود میپرورند.
همهگاه به عشقِ این یادگارها و خاطرهها، ذرّه ذرّۀ خاک تو را میبوییدم.
چه بوی شادیافزا، روحنواز و سُکرآوری دارد خاک تو. خاک که نه، نافۀ آهوانِ کوی روضۀ رضوان.
نافه بگشای، مشک ببیز، غالیه افشان، آهوان مشکین کویات را دست و پای بگشای، از خود بیخودم کن که راه دراز است و شحنهها و حرامیان بسیار.
با بوی خوش نافۀ آهوان دست و پا گشادۀ کوی جانان، مدینه را به مرو بپیوند، تا در زیر نَزم خوشِ غالیهها و عبیرها و نافهگشایی آهوان رها شده در دشت، منزل به منزل، سرخوشانه ره پویم و از رنج هجران کمی بیاسایم.
بار الها! تو شاهد بودی که به چه حالی بام و شام، به روضۀ رضوان جدم رخت میکشیدم، سفرۀ دل میگشودم و از دلتنگیهایم با تو سخن میگفتم و دردها و رنجها و غم دل را بالای دست میگرفتم و از تو میخواستم، به حق جدّم، به آبروی زلال او، و به مقامی که در نزد عرش برین تو دارد، از دامنۀ آنها بکاهی و از زیر آوار آنها مرا برهانی.
پروردگارا! زیر این بام بلند، دستانم را به آسمان بلند میکردم و چهرهام را زیر بارش دیدگانام، شستوشو میدادم و غبار غم از چهرۀ دل میستردم و در این شبستان، از ژرفای جان، تو را صدا میزدم که مرا دریاب و همیشه چشمۀ وَحی را به جویبار سینهام جاری بدار.
امام، ناگزیر به ترک مدینه میگردد. دردمندانه با رسول خدا (ص) وداع میگوید و با آرامیدگان در بقیع و کشتی پهلوگرفته، لنگرگاههای زندگی، در گاه هنگامهآفرینی امواج سرسخت و خشماگین.
کسان امام، پیر و جوان، زن و مرد، در منزل امام گرد میآیند، تا آخرین جرعههای دیدار را به کام تشنه و عطشناک خود فرو ریزند. شوری برپاست، صراحی دیدار، دست به دست میگردد و هر کس بر آن است، آنرا لاجرعه بنوشد.
چشمها به جمال امام دوخته است، هیچکس پلک نمیزند که مباد آنی را از دست بدهد.
همه ساکت و به گوش که از دو لب نازنین امام، چه میتراود. جانها، جام به دست، تا هر قطرهای از لب مبارک آن حضرت فرو میچکد، بنیوشند و برای روزهای سخت و توانفرسای بی او، که در پیش دارند، ذخیره سازند.
امام، به تکتک چهرهها مینگرد، بسان نگاه آهوی نگران که چه پیش میآید و در این سفر بیبازگشت، سرنوشت او، چسان رقم خواهد خورد؛ از این روی، خطاب به نزدیکان و اهل و عیال، میفرماید:
«برای من بگریید، بهگونهای که گریهتان را بشنوم.»
حسن بن وشاء میگوید، امام به من فرمود:
«انی حیث ارادوا الخروج بی من المدینه جمعت عیالی فأمرتهم ان یبکوا علی حتّی أسمع»
عیون اخبار الرضا، ج۲/۲۱۹
آنگاه که بنا بود مرا از مدینه بیرون برند، افراد خانوادهام را گرد آوردم، دستور دادم برای من بگریند، بهگونهای که گریهشان را بشنوم.
سفر آغاز میگردد. امام، گام در راه میگذارد و در حلقۀ تنگ و خفقانآلودِ مأموران حکومت، به جلوداری جلودی، کینهمند به امام و اهل بیت، راهی مرو میگردد. راههای ناهموار و کمرهرو، برگزیده میشود، تا بین امام و مردم، دیداری رخ ندهد و برقِ نگاهها در هم گره نخورد؛ زیرا حکومتیان و شحنههای شب، بهروشنی میدانستند که اگر بین امام و مردم، دیداری رخ دهد و جامِ نگاهها مهرورزانه دستبهدست گردد، کار، با دشواریها و تابوخمهایی روبهرو میگردد که بِرونشد از آنها به آسانی نشاید. از این روی، امام باید به دور از چشمهها، جویبارها، برکهها و قلبهای لبالب از عشق به اهل بیتِ آن والاگهر، گذر داده میشد، بیابان خشک و خشن.
برنامه چنان ریخته شده بود که امام از راهی به سوی مرو برده شود که چشمههای جوشان از مهر به اهلبیت و خاندان نبی مکرم (ص) کمتر باشد، یا نباشد، تا به پندار حکومتگرانِ نابخرد، رُخِ ماه پوشیده ماند، زهی خیال باطل.
باطلاندیشانِ نابخرد و کوردل، آسمان را نمیدیدند، راه شیری مدینه تا مرو را، کهکشانی که زیبا و دلربا، با پرتوافکنیهای آنبهآن، مدینه را به مرو، پیوند میزد، راهگمگشتگان را راه مینمود و در دلها شور میآفرید و امید.
ردِّ نگاهِ امام و جای گامهای او، چشمهها چشم گشودند، چشمههایی که نه گردش روزگار توانست آنها را فروپوشاند و از چشمها نهان، نه دستِ درازدستان و گردنکشی گردنکشان.
امام به نزدیکی نیشابور میرسد، نسیمِ خبر میپیچد، سینهبهسینه، کویبهکوی، محلّه به محلّه. کوبهها به صدا درمیآیند. صدای دقالبابها در کوچهها و محلهها میپیچد. مردمان همدیگر را از رویداد بزرگ شهر میآگاهانند، از نفحهای که میوزد و حیاتی که میدمد، جانهایی که جان میگیرند و جامهایی که از مهر ناب، لبالب میشوند و دستبهدست.
شهر، آگاهانه قد میافرازد، خیزِ شهر و قدافرازی آن تماشایی است و مُشکبیزی سینهها، هوشربا.
شهر را دلها، آذین میبندند، دلهای به هم گره خورده، اوجگرفته و به مِهر زلال اهل بیت، آگنده.
نگاهها، زیبا به هم گره میخورند و لبها بِسان شکوفه به خنده باز و این پیام روحافزا، رد و بدل، که ما تشنگانِ جرعۀ نابِ حیاتیم، حیاتی که از جان نبی میوزد و اینک از جان زادۀ او، تا از خود بیخود شویم و در سُکر ابدی فرو رویم.
امام، وقتی مردم نیشابور را حلقه در حلقه پیرامون خود دید و سراپا شوق و جامِ جان به دست، بیستهزار قلم و دوات به دست، تا سخنان او را در آن فرو ریزند، بنویسند، بشنوند و بنیوشند، لب به سخن گشود، از مقولهای سخن به میان آورد و اصل مهم و بنیادینی که به بوتۀ فراموشی سپرده شده بود. گرچه لغلغۀ زبانها بود؛ امّا از سرای جانها، رخت کشیده بود، دردی که جانها را فرو میکاست و روحها را از اوجگیری و پرواز در ملکوت، باز میداشت.
نه حکومت، بر این مدار میگردید و نه پیوند مردمان، با این ریسمان، استوار بود. گسل و گسست، در پیها و بنیادهای اجتماع پیدا بود. هر صاحبخردی آنرا میدید و درک میکرد، چسان، شرک در حال رسوخ و خزیدن است و موریانهوار، پیهای جامعه را از درون میجود و پوک میکند و اگر همینسان، پیش برود و هشدارها، نادیده انگاشته شود و حکومتگران، بیمحابا، سوار بر توسن شرک، از این سوی به آن سوی بتازند و غبار جدایی بین انسان و خدا را فروپاشانند، این دَم و آن دَم است که پیهای توحید و تیرکهای خیمه و خرگاه آن را فرو ریزد و شرک بر مردم آوار گردد، زندگی جاهلی، کریهچهرهتر و خشنتر از جاهلیت اولی، چهرۀ سیاه خود را بنمایاند و چتر نکبتآلود خود را بگستراند و پایههای شبِ دَیجور را بالا بَرد.
امام، در جمع مردم پرشور نیشابور، توحید را یادآور شد و به گوش جانها فروخواند، کلمۀ لا اله الّا الله. آن هم نه ساده، که سخت شورانگیز، دگرگونآفرین و حماسی، بهگونهای که پایههای حکومت عباسی را به لرزه درآورد و نمایاند، شرک چرا و چگونه در حالِ پیشروی، رسوخ، نفوذ و خزیدن به دلها، سینهها و ارکان جامعه است.
توحید اگر از جویبار خود، به مزرعۀ دلها سریان نیابد و سینهها را شاداب نسازد، به شرک آلوده میگردد و سریانیابی این آلودگی به دل انسان، دل را بیمار و ناکارامد میسازد و از شهریاری خلع. وقتی دل شهریاری و فرمانروایی تن را از دست داد، تن به بردگی شرک، تن میدهد و فرمانروایان شرکگستر و آنگاه، انسان و جامعه از مدار توحید رانده میشوند و شرک، در همۀ زوایای روح و جان آدمی و جامعه، خیمه میزند و ارکان خیمۀ خود را میافرازد و نکبت و شومبختی را به همۀ سویها، جاری میسازد.
امام، این بلیۀ بزرگ را میدید و میدید کشتی بیناخدای توحید را که به گل نشسته و از پیشروی و از شکافتن دلِ دریا بازمانده است. و مردم در زندگی روزه مرّه و در روزمرّگی، این به گل نشستگی را درک نمیکنند و امواج سرکش شرک را که بر صخرۀ زندگیشان، آنبهآن، میکوبد و در حال از هم فروپوشاندن آن، نمیبینند و صداهای دلخراش آنرا نمیشنوند و کور و کر، در لابهلای ارّابههای زندگی آلوده به شرک، دست و پا میزنند.
از این روی، نخست جویبار را شناساند و غبار فراموشی را از چهرۀ زلال آن سترد و دستِ تباهگران عباسی را و حکومتگران شرکگستر را رو کرد و فهماند و به زیبایی نمایاند که توحید، تنها و تنها از این جویبار پاک، بیهیچ لجن و دَنَس، اگر جاری شود، از آلودگیها به دور میماند و گرنه با شرک در آمیخته، به جام جانها فرو میریزد و شرک، چون ناشناخته، ناپیدا و آهسته و نرم، در کار رسوخ است، چشمها و دلهای عادی، گره خورده و درهم تنیده با زندگی مادی و زخارف دنیوی، نمیبینند و نمییابند، رویاروی با آن و در گاه رسوخ، درمان آن، سخت دشوار است. از این روی، انسان موحد،ناگزیر است که آن را از جویبار پاک، همیشه و همه گاه، به جام جاناش،ساری سازد.
امام، به مردم نیشابور، که سر از پا نمیشناختند و از شوق فریاد میزدند، گریبان میدریدند، بلندبلند میگریستند، و به همۀ ملتهای اسلامی، این جویبار را شناساند و همگان را به تلاش، همت و از جان گذشتگی فراخواند که نگذارند دستهای ناپاک، با دَستان و دسیسه و فریب، این جویبار پاک را با غبار کینهها، آزها و قدرتطلبیها، فروپوشانند و به بوتۀ فراموشی بسپارند و جویبارهای ناپاک و به شرک آلوده را به دلها جاری سازند.
امام، جویبار پاکِ توحید ناب را، اینسان به مزرعۀ دلها، جاری ساخت:
«حَدَّثَنِی أَبِی مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ الْکَاظِمُ
قَالَ: حَدَّثَنِی أَبِی جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الصَّادِقُ
قَالَ: حَدَّثَنِی أَبِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ الْبَاقِرُ
قَالَ: حَدَّثَنِی أَبِی عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ زَیْنُ الْعَابِدِینَ
قَالَ: حَدَّثَنِی أَبِی الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ شَهِیدُ أَرْضِ کَرْبَلَاءَ
قَالَ: حَدَّثَنِی أَبِی أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ شَهِیدُ أَرْضِ الْکُوفَهِ
قَالَ: حَدَّثَنِی أَخِی وَ ابْنُ عَمِّی مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ ص
قَالَ: حَدَّثَنِی جَبْرَئِیلُ ع
قَالَ: سَمِعْتُ رَبَّ الْعِزَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى یَقُولُ:
کَلِمَهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِی فَمَنْ قَالَهَا دَخَلَ حِصْنِی وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی.»
بحار الأنوار،ج۴۹ /۱۲۷
پدرم عبد صالح، موسی بن جعفر، روایت کرد مرا از پدرش جعفربنمحمد، و آن بزرگوار از پدرش محمد بن علی و ایشان از پدرش علی بن حسین و ایشان از پدرش حسین بن علی و ایشان از پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و آن حضرت، فرمود:
من روایت میکنم از برادرم، پسر عمّ خود رسول خدا، محمد بن عبد الله که فرمود: خبر داد مرا جبرئیل که شنیدم پروردگار عزت و عظمت، آن منزّه والا، که فرمود:
کلمه لا اله الا الله، دژ من است، هر کس به این دژ درآید، از عذاب من در امان خواهد بود.
امام، پس از آنکه شور در دلها انگیخت و شعله در خردها افروخت و نمایاند که از چه راهی باید به دژ استوار و سر به آسمان سودۀ توحید فرا رفت و در آن پناه گرفت و خود را از گزندها و تیرهای زهرآگین شیطان و شیطانصفتان در امان داشت، مردمان شیدا و واله و تشنه را به جرعهای ناب دیگر از صراحی سینۀ خود، شاداب کرد و سر از هَودج به در آورد و فرمود:
«لکن بشرطها و شروطها و انا من شروطها»
ماهرانه دریچۀ سینهها را گشود و این نفحۀ ربّانی را به زوایای آنها وزاند که توحید ناب و دامنگستری آن، بسته به ولایت است، ولایتی که از غدیر، برکۀ سینۀ رسول خدا، سرچشمه گرفته باشد و زمام امور مسلمانان، در دستِ برکشیدگانِ آن سینۀ به وحی، گشاده باشد.