راه، روشن شد و از همهسوی، کرانهها پیدا.
مردمانِ گرفتار در ژرفای شب و تاریکیهای هراسانگیز، شوقانگیزانه، چشم بهراه دوختند، حیات خود را در آن دیدند و گام در آن نهادند.
دنیای شگفتی پدید آمده بود، آفرینشی دوباره بود. انسان، دوباره بَردَمیدنِ حیات را در کالبَد خود احساس میکرد و میدید کالبد بیجان و مُردارگون او چِسان، جان میگیرد، قامَت میافرازد و پایههای زندگی را برمیاَفرازد و فردای روشن و روشناییبخش را پیمیریزد.
مردمان، در حصار صخرههای سیاه جاهلی، بیهیچ روزَنی بهسوی نسیم بامدادان و روشنایی صبحگاهان، در بند کشیده شده بودند، که ناگاه صخرهها از هم شکافته شدند و حیات، بَردَمیده و چشمههای زندگی، به جوشش درآمدند.
قرنها بود که مردمان در زیر آوار جاهلیّت، بهسختی نفس میکشیدند و روزگار پُراِدبار خود را میگذراندند، بیهیچ امیدی به اینکه دستی از افق بهدرآید و آنان را از زیر آوار سیاه جاهلیّت بهدرآورد.
روزگار، اینسان سپری میشد تا اینکه دستی از نور پدیدار گردید و آوارِ سیاه جاهلیّت را برچید و مردمان را به پگاهِ رهایی رهنمون گردید.
از هر سوی، نسیم حیات میوَزید و زندگیها، یکانیکان، از تَفتِ روزگار، بهدرمیآمدند و در نسیمگاه حیات، سُرادق حیات خویش را برمیافراشتند.
ینسان، زندگیها، با زمزمهٔ حیات سر از خاک بهدر آوردند، شکفتند، و مردمانِ افسردهجان را در آغوش گرفتند و گاهوارههای جانافزا را در این سوی و آنسوی اَفرازیدند.
آن والاگُهر، که در روزگار سیاه و تاریک، دَرهای روشنایی را گشود، از سینهها و دلهای سخت و صخرهگون، چشمهٔ حیات جوشاند، مغزهای خوشیده، غبارگرفته و در آفتاب سوزانِ جهل و خرافه از گردونهٔ حیات بهدور افتاده و ناکارامد از افقگشایی را، با دَم وَحیانی خود، شاداب ساخت و از خوشیدگی بهدرآورد و با زنگارزُداییهای دَمادَم و درآوردن ریشههای جهل و خرافه از ذهنهای خرافهآلود، آنها را به چرخهٔ حیات برگرداند و زمینههای افقگشایی را شکوهمندانه فراهم ساخت.
انسانِ جاهلیِ غوطهور در لُجّهٔ جهل و خرافه و تاریکیهای لابَرلا، به نَجدِ انسانی- الهی رهنمون شد و در کهف وَحی از گزندها و آسیبهای جاهلی در امان ماند و زندگی سعادتمندانهٔ خود را پیریخت، زندگی که از دَنَسهای جاهلی اثری در آن نبود.
انسانِ نیوشای وحی، دریافت، گوهر گم کرده است، گوهر ناب انسانی؛ از این روی، آسیمهسر برخاست در پی آن والاگهرِ گوهریاب بهحرکت درآمد، تا در شعاع وَحی، به او بنمایاند، چِسان تاریکیها را بشکافد و به گوهر ناب خود دست یابد، تا در پرتو آن گوهر که از درون، او را روشن میدارد، هیچگاه، در باتلاق تاریکیها گرفتار نیاید.
محمد مصطفی (ص) برگزیده شد، تا انسان را به هویّت انسانی خود، آشنا سازد، به جایگاهی که دارد، و بایست به آن فرا روَد؛ و دریابد برگزیدهٔ گزینشگر است، آفریدهٔ آفریننده است. و از ژرفای دل، به هویت الهی انسانی خود و سَریری که در آفرینش دارد و از بلندای آن سَریر، به حکمرانی قلمرو کشور وجودِ خود بپردازد، باور پیدا کند.
انسان، تا به این باور نرسد که حکمران قلمرو کشورِ وجود ِخویش است، نمیتواند وجود خویش را از دنیای بَهیمهگان ، بیرون بکشد، و مرزهای این اقلیمِ تباهگرِ هویّتِ انسانی را با گامهای استوار، پشت سر بگذارد.
با این باورِ ژرف و کرانناپیداست، که این انگیزهٔ والا در جان او سربرمیآورد و بهجوشش درمیآید که در تمامی آناتِ زندگی، فراز و فرودها، ضَرّا و سّرّاها، در گوناگونهنگامهها، از این سَریر و جایگاهِ سر به آسمانسوده، همانا هویّت انسانی و الهی خود، پاس بدارد و در استوارسازی پایهها و ارکان و بُنلادهای آن، همهگاه، قامَت افرازد و با سرپنجهٔ تدبیر و خرد و میانداریهای شجاعانه نگذارد کسی دشمنانه به این دژ، بارو و حصار مقدّس، نگاه بیندازد و نزدیک شود.
این، یعنی همان انسان «حَیِّ» «وَحی»باور، حیاتمدارِ حیاتآفرین.
چون هویّتآشناست، زنده است، چون زنده است، آنبهآن، دشمنیها را رصد میکند و برای در امان ماندن از کینهتوزیها و فتنهگریهای آنها، چاره میاندیشد و در همهٔ هنگامهها و آوردگاهها، رایَتِ هویّت خود را برمیافرازد و با هوّیتستیزان، بیهیچ بیم و پروا، سهلانگاری و نگهداشتی، درمیآویزد و عالمانه و حکیمانه به رویارویی میپردازد.
محمد (ص) به این افق روشن چشم داشت.
آن والاگُهر، در این افق روشن، از جامِ جانِ خود میدید که انسانهای گوهریابیده، چِسان، شب را میشکافند و به بارگاه باشکوه سپیده، بارمییابند و در بلندای آن روشنایی و برآمدنگاهِ خورشید، بنیاد استوار امّت توحیدی را پیمیریزند و ارکان جامعهٔ انبیایی را برمیافرازند و خاتَم به نام خاتِم میزنند. از اینگونه بارقهها، که آیندهٔ درخشان را بهروشنی مینمایاندند، نمونههای بسیاری در سیرهٔ آن جهانآرا، میتوان دید، از جمله:
۱. در آغاز دعوت، فرزندان عبدالمطلب را گرد آورد و به آنان فرمود:
«من شما را به دو کلمهای که بر زبان، سبُک و در میزان سنگین است، دعوت میکنم. بهوسیلهٔ این دو کلمه، عرب و عجم را مالک میشوید و امّتها، رام شما میشوند… گفتنِ لااله الا الله و محمّد رسول الله»
تاریخ پیامبر اسلام/۹۵؛ ارشاد مفید/۲۴
محمّد (ص) در جام جان خود، که صُنع الهی بود، میدید، باوَر به این دو کلمهٔ بنیادین و حَیاتی، چِسان در کوتاهزمان، روحها و روانها را زیر و زَبَر میکند و آنبهآن، آبشخورهای ناب را بهروی آنان میگشاید و از سَبوهای سر به مُهر، به مِهر، دَمادَم، نوشاینده میشوند، تا از تَفتِ روزگار، زبانههای سَرکشِ شرک، در اَمان مانند.
و این «جان»های غبارزدودهشده و در چشمههای زلال وَحی، از دَنَسها و آلودگیها پاکیزهگردیده، با افراشتن باور خود بر سر دست، همانا دو کلمهٔ: «لااله الا الله و محمد رسول الله» چه «جان»هایی را از جهنّم سوزان و سیریناپذیر شِرک و زندگیهای آلوده به هوای نفس و بتهای هویّتسوز و کیانبرباددِه، میرهانند و نسیم توحید را بهکوی «جان»ها و «روح»ها میوزانند و اینسوی و آنسویِ زندگی و جامعهای که زندگی در آن پاگرفته، با بوهای خوش و روحانگیزِ این باور ناب، گندزُدایی میکنند و پایههای زندگیِ نوین، پاک از جاهلیّتها، دَنَسها، رذالتها، کَژیها و بداندیشیها، را برمیافرازند و جهت و سمتوسوی حرکت را، در هر زمان و مکان و در هر آوردگاهی، به مُهرِ رسول الله، مینمایانند.
آن والاجاه، در جامِ گیتینمای جانِ خود، رستاخیزها را میدید، هنگامهآفرینیهای وَحیانیای که در سرزمینهای دور و نزدیک، روی میدهد، در چشم جان او بازتاب مییافت؛ از این روی، بهگاهِ حفر خندقِ دفاعی در مدینه، این چشمه، در چشمهزار جان آن عزیز، جلوهای شگفت دارد:
۲. «ابن اسحاق میگوید: از قول سلمان فارسی، خبر یافتهام که گفت:
در ناحیهای از خندق، به کارِ کَندَن، سرگرم بودم که سنگی بزرگ پیش آمد و کار مرا دشوار ساخت. رسول خدا، نزدیک من بود. دید هر چه میزنم، آن سنگ از جا کنده نمیشود. فرود آمد و کلنگ را از دست من گرفت و سهبار به سنگ زد، که هر بار، برقی جَهید.
گفتم: ای رسول خدا، پدر و مادرم فدای تو باد، این برقی که در موقع کلنگزدن شما از این سنگ میجهید، چه بود؟
گفت: مگر تو هم آنرا دیدی؟
گفتم: بله.
گفت: خدای متعال، با برقِ نخستین، کشور یمن، و با برقِ دوم، شام و مغربزمین و با برقِ سوم، مشرقزمین را برای من فتح کرد.»